خیلی خسته ام

خیلی خسته ام

خیلی خسته ام

خیلی

خسته ام

خیلی

خیلی

خیلی

خیلی

خ ی ل ی ...

می شنوی خدا؟

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب در رمضان مستحب است

 

*شاطر عباس صبوحی

برای لحظه هایی که نیستم و نیستی ...

 ... از عین و شین و قاف که بگذریم ، آخرین فصل هر قصه ای ، خط اولش دلتنگی ست ... حقیقت این است که بین هزاران هزار تا آدم بالاخره یک نفر می آید خودش را جا می کند گوشه ی دلت ... بعد هی زمان می گذرد و آن آدم می شود صاحب بخش بزرگی از نفس های تو ... بعد اما یک روزی می رسد که مجبور می شود چمدان ببندد و برود ... گریه هایت را که کرده باشی ... از مرور تک به تک خاطرات که گذشته باشی ... کاسه ی آب را که خالی کنی پشت آخرین قدم های مسافرت ... در که بسته شد ... دیگر هیچ چیز نیست ... جز تو و آن گوشه ی دلت که خالی شده از کسی و چیزی به اسم دلتنگی، خطِ اولِ فصلِ آخرِ همه ی قصه ها ...

دلتنگی ،

مرور لحظه های بی تو بودن است ...

درست وقتی باید باشی و

نیستی

راستی چه خوب که آن روز ما همه ی خیابان های شهر را فتح کردیم ... دست به دست ... شب که شد ... پاهامان که خسته شد ... حلقه ی دستان ات که پیچید دور تن ظریفم ... شعله ی آتش که دود می شد توی هوا ... ما فقط باران را کم داشتیم برای خوشبختی ... فقط باران را ...

امضا.